طوبايي در ميان حصار

بابك پرهام
odipious2002@yahoo.com

طوبايی در ميان حصار


بابك پرهام

_ طوبی چرا نذاشتی اون ديواررو بلندتر بکشم؟ اگه من اون ديوار رو بلند می ساختم، خيلی بلند، ديگه هيچکس دستش به تو نمی رسيد،من می تونستم اونو تا آسمون ادامه بدم،اونوقت هيچکس دستش به تو نمی رسيد.

***

ـ می خوای يه جوری بزنمت که ده تا معلق بخوری ؟ هان؟

ـ نه بابا

ـ پس بمير مثل آدم جواب بده

ـ چشم بابا

ـ منو نگاه کن وقتی دارم باهات حرف می زنم

ـ چشم بابا

ـ چشم وزهرمار ! با کی بودی پای اون درخت سرو بالای تپه ؟

ـ با هيچکی به خدا

ـ دروغ نگو پدر سگ

ـ بابا به خدا دروغ نمی گم

ـ ديدنت اونجا

ـ تنها نشسته بودم

ـ همچی می زنم دندونات بريزه تو دهنتا

ـ به خدا هيچکی نبود

ـ پس راه قرضی داری از اينجا می کوبی ميری وسط بر بيابون می شينی؟ اينجا کمته؟

ـ نه بابا...

ـ اون طوری زل نزن تو چشای من حرومزاده، بنداز پايين اون سر نکبتی تو، همش تقصير اون ننه گوربه گورته که تو اين گه بار اومدی.

***

ـ طوبی ميای با هم يه قل دوقل بازی کنيم؟

ـ يه قل دوقل مال بچه هاست،بيااينجابخواب توآسمونونگاه کن ببين تو ابرهاچی می بينی؟ هرابری يه شکلی داره؛ می بينی اونو شکل يه اسبه.

ـ نه ،نه نمی بينمش ؛کجاست به منم نشونش بده .

ـ اوناهاش داره می ره.

ـ کو؟ کو؟

ـ ولش کن، اين يکی رو ببين شکل يه قورباغه ست نه؟

ـ من اين بازی رودوست ندارم،توفقط خودت می بينی به منم اصلا ًنشونشون نمی دی. من ديگه بازی نمی کنم اصلاً.

ـ خب دوست داری چی کارکنيم؟

ـ بيا از درخت بريم بالا

ـ از درخت؟ شايد دردش بگيره. اونم جون داره خب.

ـ تو ننه بابا داری؟

ـ چرا ندارم؟

ـبابات بهت نميگه چرا ميای اينجا رو تپه؟

ـ نه

ـ يعنی ننت حتی واست سرکتاب باز نکرده؟

ـ نه که نکرده

ـ چه ننه بابای خوبی داری

ـ اونا ميدونن من اينجام

ـ بهشون گفتی با منی؟

ـ آره که گفتم

ـ نزدنت؟

ـ واسه چی بزنن؟

ـ خب آخه زری خواهر مرتضی که با عباس پشت ديوار خرابه بودن، خب؟ بعد آقا يدالله ديده بودشون بعد... ميگن باباش، بابای مرتضی اينقد زددش، زری رو ميگم، که...که خون بالا آورده

ـ واسه چی ؟ مگه چی کار ميکردن؟

ـ آقا يدالله ميگه داشتن باهم قرار مدار ميذاشتن، تازه مرتضی هم ميخواد عباسو بکشه.

ـ بکشه؟

ـ آره ولی خب گفته هروقت بزرگ شدش حتماً اين کارو ميکنه.

***

ـ من جنی نشدم به مرگ ننه

ـ همه همينو ميگن، کدوم جنی ئيه که بگه من جنی ام؟ ها؟

ـ ننه من نميخوام اينو بخورم

ـ تو به گور آقات ميخندی نخوری

ـ ننه توروخدا

ـ توروخدا چی؟

ـ آخه ننه آسيد تفشو انداخت اين تو

ـ تف آسيد شفاست بخور شايد عقل بياد تو کلت

ـ من نمی خورم ننه

ـ نخوری به اروح خاک آقام به بابات ميگم پوستتو بکنه

ـ آخه ننه بد مزه ست

ـ کی تا حالا گفته آب دعا بد مزه ست که تو دوميش باشی، هان؟ بخور تا به زور نريختم تو حلقت.

***

ـ آقا رحيم ميگه اين درخت طوبی نيست، سروه، راست ميگه؟

ـ آقا رحيم نمی دونه، اين درخت طوبی است .

ـ يعنی تو از آقا رحيم بيشتر می دونی؟ تازه حاجي هم می گه طوبی فقط تو بهشته.

ـ می دونی ننه بابای من کين؟

ـ نه

ـ اين درخته؛ يعنی آقا رحيم و حاجی ننه بابامو از من بهتر می شناسن؟

ـ ننه بابات درختن؟

ـ آره

ـ يعنی چی؟

ـ يعنی يه روز من از اين درخت اومدم بيرون، اينا منو به دنيا آوردن، فقط طوبی است که می تونه بچه بزاد، هيچ درختی نمی تونه از خودش بچه به دنيا بياره اگه هم بتونه نمی تونه بزرگش کنه.من جونم به جون اين درخت بسته ست اگه يه روز اون نباشه ديگه من نيستم، مثل ماهی با آب، می فهمی؟

ـ آره

ـ طوبی فقط پدر مادر من نيست جون منه، خود منه

ـ اگه مردم بريزن اينجا بيان که تورو بگيرن چيکار می کنی؟

ـ من همون جوری که از درخت اومدم بيرون همون جوريم می تونم برم توش

ـ آخه اين درخت که سوراخی نداره

ـ من جذب وجودش می شم می فهمی؟

ـ آره

ـ هر درختی نمی تونه کسی رو به دنيا بياره بعدم دوباره هضمش کنه هر درختی که بتونه اين کارو بکنه طوبی است

ـ طوبی! مرتضی و محمدرضا می گن من خل شدم

ـ اونا نمی فهمن تو چی می گی

ـ ديروز شنيدم هادی آقا پسر حاج ابراهيم به بابام می گفت بهترين راه اينه که بيان اين درختو از اينجا بن کن کنن

ـ نه تو نبايد بذاری

ـ من نمی ذارم، تازه حالاشم که فهميدم اين درخت ننه باباته اصلاً نمی ذارم؛ تازشم اگه اونا بيان بخوان درختو بن کن کنن تورو می بينن بعد می گيرن می برنت اينقد می زننت تا خون بالا بياری؛ من نميذارم.

***

ـ می دونی که هرکی دروغ بگه اون دنيا خدا می برد ش تو جهنم، آره؟

ـ من دروغ نمی گم حاج آقا

ـ پس چرا به هرکی يه چيزی گفتی؟

ـ به کی حاج آقا؟ من به هيچکی تا حالا دروغ نگفتم حاج آقا

ـ مگه تو به بابات،مش اسماعيل و آقا رحيم نگفتی که روتپه پای درخت تنها می شينی؟

ـ بله حاج آقا

ـ مگه تو خودت نبودی که به مرتضی و محمد رضا گفتی پای درخت بايه دختر قرار می ذاری؟ خب جواب بده. ها؟ ديدی دروغ می گی؟

ـ حاج آقا کدومشون اومدن بهتون گفتن که من همچی حرفی زدم؟

ـ اين اصلاً مهم نيست، چيزی که مهمه اينه که تو دروغ نگی؛چی می گی زير لب واسه خودت؟

ـ هيچی حاج آقا

ـ کيه دختره؟

ـ کدوم دختره؟

ـ ببين منو بازی نده،من خودم پای اون درخت با اون دختره ديدمت،اگه ام ازت می پرسم واسه اينه که خودت با زبون خودت بگی وگرنه من خودم ميدونم.

ـ حاج آقا هيچکی نيست اونجا به خدا

ـ ببين پسرم بابات می خواست ديروز بياد اونجادست جفتتونو بگيره بياردتون اينجا آبروی هر دوتونو بريزه، من اجازه ندادم گفتم بذاره خودت بگی، ها؟ اينطوری بهتر نيست؟

ـ حاج آقا من ...

ـ دروغ نگو فقط ، يادت باشه که من همين امروز ديدمتون؛دختر محمد آقاست؟

ـ نه حاج آقا

ـ اکبر آقا؟

ـ نه به خدا حاج آقا

ـ کربلايی ميثم؟

ـ نه والله...

ـ مش غفار؟

ـ نه به جان ننه ام

ـ خب چرا گريه می کنی؟

ـ من کاری نکردم حاج آقا

ـ کسی که کاری نکرده که گريه نمی کنه بچه جون. اونی که حسابش پاکه از محاسبش چه باکه؛خب بگو کی بود؟

***

ـ طوبی...! کجايی؟

ـ اينجام

ـ رفتی قايم شدی که چی؟

ـ فکر کردم کسی باهاته

ـ نه، حواسم جمعه

ـ ديروز چرا نيومدی؟

ـ بابام يه لحظه هم ازم غافل نشد.

ـ خب؟

ـ چی خب؟

ـ چه خبر؟

ـ هيچی می خوام بيام اينجا دور تو و درختو ديوار بکشم،اونوقت ديگه هيچکس نمي تونه بياد درختو بکنه.

ـ خب، خودت از کجا ميای؟

ـ ميام ديگه؛ غصه منو نخور

ـ پس دستکم ديوارو زياد بلند نساز

ـ خب حالا وايسا درستش کنم ،بعداً... آقا مهدی به کربلايی ميثم می گفت اگه وضع اينجوری باشه ديگه ناموس واسه هيچکی نمی مونه! غيرتامونو بايد بذاريم تو پستو.

ـ چه جوری ؟

ـ چی؟ تو پستو چه جوری؟

ـ نه وضع چجوری باشه؟

ـ اينجوری که هرکی با ناموس هرکی هرجا دلش خواست وايسن با هم کثافت کاری کنن

ـ چه کثافت کاری؟

ـ منم نميدونم.

***

ـ پسراين ديوونه بازيا رو بذار کنار وسط بر بيابون می خوای ديواربکشی که چی؟

ـ همينطوری

ـ همينطوری که آدم کاری نمی کنه

ـ خب حتماً دليل داره ديگه

ـ از من بهت نصيحت کاری نکن که بيشتر از اين شر به پا کنی.

ـ اوستا حسن تو غروبا که کار نمی کنی اسباب کارتوقرض بده به من خب.

ـ استغفرالله من ميگم نره اين ميگه بدوش، چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشيمانی، ها؟

ـ يه ديوار که جايی رو نمی گيره

ـ می خوای خونه بسازی بگو من خودم نوکر باباتم هستم، می خوای طويله بسازی، می خوای... آخه وسط بيابون آدم ديوار می سازه که چی بشه، فقط به من بگو

ـ نميدی اوستا؟

ـ حالا اگه نديم ميگه يارو خنس بود، اگه بديم مردم ميگن دست به دست اون پسره خل و چل داده که وسط بيابون استغفرالله...کثافت خونه بسازه؛اما چه کنم دلم نمياد، هرچی باشه بچه خواهرمی؛ بيا وردار ببر اما...

ـ چشم

ـ چی چشم؟

***

ـ می دونستم ميده اوس حسن، دايی خودمه

ـ بابات چيزی نگه

ـ نه حواسم جمعه

ـ زياد نبريش بالاها

ـ تا قد خودم خوبه؟

ـ بلند نيست؟

ـ نه ديگه خوبه

ـ خاله توران و خاتون خانم امروز صبحی پيش ننه م بودن، منم داشتم طويله رو تميز می کردم اما گوشم اونجا بود، به ننم ميگفتن بايد زنش بدی،زنش بدی حالش خوب ميشه، می گفتن از ممدحسن پسر خديجه که بدتر نيست اونم که دست و بالشو بند کردن ديگه نرفت پرسه زنی و شبگردی

ـ خوب ننه ت چی گفت؟

ـ چی داشت بگه؛ خب زوده برام، بعدشم اومدم بيرون همچين يه لگد زدم درکون غاز سفيده که خاله توران و خاتون خانم خودشون حساب کار اومد دستشون زودی جل و پلاسشونو جمع کردن رفتن؛ گمون کنم اين ديوار دو روزه ديگه ام کار داشته باشه

ـ خسته نشی اوستا

ـ مونده نشی خانم.

***

ـ مريم جان مردا راهی شدن؟

ـ کجا داداشی؟

ـ زنها هم همه باهاشون رفتن؟

ـ واسه چی؟

ـ دست مردا تبرِ، بيلِ، کلنگه؛ زنها بايد وايستن واسشون فانوس نگه دارن، اين وقت شب تو بيابون

ـ آخ ! داداشی هنوز تبت پايين نيومده.

ـ اونا می خوان از تو ميدونگاهی راه بيفتن

ـ گريه می کنی داداشی؟

ـ طوبی اونجا تنهاست مريم.

ـ ننه تو حياطه، باباهم رفته پشت بوم

ـ تو فکر می کنی يه درخت بتونه دوباره بچشو تو خودش جابده؟

ـ می خوايی ننه روصدا کنم؟

ـ مريم اونا از همه ديوارا می گذرن؛اما اون ديوار فقط تا قد منه مريم.

مهر 81

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30133< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي